ژوانژوان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

روزهای زیبای من

روزمره گی های ما این روزها

صبح هامو با گوش دادن موزیک مورد علاقه شروع میکنم و میتونم بگم تقریبا"حالم خوبه چند وقتی که ددی ماشین خریده و ماشینمو پس داد ه بعد از مدتها که خیلی هم طول نکشید ماشینو داد روز اول وقتی با ماشینم بیرون رفتیم گفت از اینکه استارت زدم و دیدیم موزیک مورد علاقت رو گذاشته بودی روز گذشته ،خوشحال شدم و برام جالب بود به چه نکاتی توجه میکنه ....خلاصه ..... توی اداره به شدت مشغولم از وقتی به رئیس جان گفتم توی ساعت استراحت ناهار ونماز کمی زبان بخونم کلن جوری برنامه مارو ریخت که نتونیم یه لیوان آب بخوریم.....اینم از روزگار من.... همش منتظرم این دو یا سه سالی که برنامه هامو دارم میچینم تموم بشه یه جورایی ازاداره بدم میآد دوست ندارم به هر قیمتی تحمل کنم و ...
8 بهمن 1392

کیاشا پادشاه فصل ها و یه آبانی عزیز دیگه...........

امروز هم تولد  امیر حسین عزیزه هم تولد نی نی کوچولو برادر زاده نو قدمم که تا کمتر از نیم ساعت دیگه دنیا میاد الهی ... طفلک معصوم ما.............. این دنیا جای باشه برات پر از شادی خنده و شادمانی ..تنت همیشه سلامت  در کنار هیوای عزیز و علی مهربون ..... کاش بودیم و این قصور ما رو ببخش به قول امیر حسین تولد یه بچه تا 6 ماه آدم رو شارز میکنه کاش.......... میتونستیم که باشیم . تولدت مبارک کیاشا ی عزیز و خداوندا به ما صبر عطا کن  یا یه کم از غرور آبان ماهی های ما کم کن....... من که به شخصه  مخلص این آخریش هستم .
25 آبان 1392

قاطعیت در کلام یه دختر 17 ماهه

چند روزی به خاطر تعطیلات عاشورابه صورت دربست در اختیار هم بودیم خوبه که ما در روز ساعاتی رو کنار هم نیستیم وگرنه بد جور کلاهمون توی هم میرفت ............. دخترک 17 ماهه من ...(نه دخترک 17 ماهه ما) چنان چشم در چشم به من خیره میشه و برای نخوردن شام قاطعانه میگه نه ....مع  مع  که من همون جور خیره و مات بهش نگاه میکنم البته خیلی سخته دراین شرایط کنترل کردن خنده( من و امیر حسین چون به او هم ندا میدم عکس العمل نشون نده که خوشش بیاد و تکرار کنه)  ولی فکر کن که دختر من با اون قاطعیت از حرفش پایین بیاد. حالا منظور از مع : پستونک محترمشه که دائم در حال چک کردن اونه ببینه بهش وصله یا که نه..و در صورت لزوم باید بهش وصل باشه حتی اگه نخوره....
25 آبان 1392

شکر گزاری طفلک کوچک من

داریم پیاده روی میکنیم و طفلکم به وجد میاد و پستونکشو با زنجیر در هوا میچرخونه و به سمت زمین رهاش میکنه و... ددی باکمی عصبانیت : خدا رو شکر که افتاد و دیگه نمتونی استفادش کنی و طفلک من که باورش شده به علامت شکر گزاری دو تا دستهاشو بالا میبره و خدا رو شکر میکنه. پی نوشت:  دختر شیرین من بعد از صرف خوراک روزانه خدا رو شکر میکنه به همین دلیل واقعا"باورش شده بوداز اونجا که همیشه در حال ظبط کردنه اموراته فکر کنم از این به بعد با انداختن پستونک خدا رو هم شکر کنه ....
22 مهر 1392

دختر اخمو

قبل ها که هنوز ژوانی نبود هر وقت قلم دست میگرفتم و چند سطر می نوشتم حالم خوش نبود و به قول امروزی ها تریپ غم گین داشتم ولی حالا وضعیت عوض شده وقتی دلم گرفته دوست ندارم بنویسم چون بعد ها که بخونی میگی این مامی کلا" همیشه غم گین بوده ....... این عادت ارثیه و یادمه که صدفی هم روزگاری بدین صورت می نوشت   یادم رفته بپرسم ازش که آیا هنوز هم آره.... و اندر احوالات بادوم خونه پسته خندون همش مواظب هستیم کاری نکنیم به غلط که این خانوم بادوم یاد بگیره مگه میشه دیگه از این لوح سفید پاکش کرد یه سهل انگاری مساوی است با کلی پشیمونی که روزها وقت میبره که درستش کنیم سفر قبل که رفتیم خرم آباد آفتاب توی ماشین اذیت کننده بود و طبیعتا"اخم های ما...
20 مهر 1392

دلغنچه ما

 ماهک ما، این روزها حالش خیلی خوبه و حال ما بهتر از همیشه .. میشه در کنارش بود و خوشی رو نفهمید؟ یه وقت هایی خدای بزرگ خدای مهربون از روی لطفش طعم یه لذت هاییی رو بهت میچشونه مثلا" این روزها نتیجه کنکور اعلام شد یه دانشگاه خوب قبول میشی که ما هم در زمان خودش قبول شدیم البته نه یه دانشگاه خوب... اون قبول شدنه یه مدت کوتاهی حس خوبش همراهته  و یا وقتی سر کار اومدم یه مدتی خوشحال بودم و بعد به سرعت یادم رفت چه روزهایی رو در آرزوی یه کار خوب بودم ...این ها رو گفتم تا منظورمو بهتر برسونم  نمی دونم چرا وقتی یه بچه  فضای خونه رو لبریز میکنه از صدا ی خنده ،غر ،... چرا این حسه تکراری نمیشه چرا این روزها عادی نیست نمی دونم حا...
21 شهريور 1392

خواهری دلم خیلی برات تنگ شده .....:(

سلام ژوانی الهی قربونت برم خوبی نفسم؟ خاله جونیم خوبی ؟ خاله جون و ژوانی عزیزم خیلی دلم براتون تنگ شده ژوان عزیزم نفسم منو ببخش خیلی وقته توی وبلاگ چیزی ننوشتم دوست داشتم برای روز تولدت توی وبلاگ یه پست میذاشتم اما بعد تصمیم گرفتم صحبت های خواهرانمونو توی یه نامه برات بنویسم و بیارم تهران!  خاله جون از همون نامه هایی که برام.....مینوشتی ..... یادته؟ من تازه مدرسه رفته بودم و عاشق نامه نوشتن بودم و هر کی می اومد تهران یه نامه بهش میدادم برات بیاره؟ ژوانی این روز ها وقتی بزرگ شدن فرشته ی زندگیم که شما باشی رو میبینم خدا رو شکر میکنم به خاطر اینکه یه فرشته به ما داده اغراق نمیکنم اگه بگم که تو زیبا ترین مهربون ترین ...
17 شهريور 1392