ژوانژوان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زیبای من

برای عزیزترینم

از پست قبلی خیلی وقته که میگذره دمای هوا بهتر شده و من و تو دد با هم بیشتر بیرون میریم . این روزهاوقت هم نمیشدبه تلفن هام جواب بدم فکر کنم 2 هفته بود پستهای مامانها رو هم توی کلوپ نخوندم به شدت توی اداره مشغول بودم و تا 4 گاهی میموندم عوض شدن رویه واگذاری انشعاب به مشترکین یکباره بار سنگینی از درخواستها قبلی رو رو دوشمون گذاشت که مجبور به بیشتر موندن توی ادراه بودم ... بگذریم ...سفر خرم آباد خوش گذشت ،ژوان وقتی با صدفی تو اتاق تنها بودید من بیرون حس خوبی داشتم ساکت با وسایلش بازی میکردی بماند که اتاقش دیدن داشت چون همه جا رو بهم زده بودی و اون دلش نمی اومد بهت چیزی بگه...و چقدر دوسش داری باورش برام سخته کوچیکتر که بودی بغلش نمیرفتی و این من...
17 شهريور 1392

کوهنورد کوچک

این روزها وقتی با هم همبازی میشیم و من میشم یه دختر 1 ساله که توی بازی باهات بهت خوش بگذره چقدر زیبا و قشنگ حستو بهم انتقال میدی وقتی بارون بوسه  صورتموخیس میکنه و گاهی هم از گاز  گاز کردنت سر خوش سر خوشم ، مست مست از این حس که خدایا چقدر خوب شد که به من به کسی که نیاز داشت به یه همدم با احساس یه دختر ناز دادی ، ( نه که ددی از بروز هیچ گونه احساسی خوشش نمی آد.............)  و من با دخترم با تیکه وجودم خوش بختم و سپاس گذار خدایی هستم که برام اینگونه رقم زد ... میدونست با دادن چنین هدیه ای یکی از بنده هاشو لحظه لحظه شرمنده خود و خدای خودش میکنه . ژوان من این روزها به شدت علاقه مند به یادگیری همه چیز شده و میدونم افسانه جون باهات...
12 مرداد 1392

یاس

ژوان من ، عروسک کوچک  مامی، هر روز که به خونه میام احساس متفاوتی دارم تو داری بزرگ میشی و من به راحتی لذت دوران کودکی تو رو با چه سرعتی از دست میدم ... غمگینم  خیلی غمگین. این روزها با هم زیاد حرف میزنیم و احساسم میگه حرفهای منو میفهمی ایمان دارم وقتی بهت میگم شیشه تو بیار... میری .. و بعد چند لحظه با شیشه برمیگردی چطور میشه  حرفهامو درک نکنی نزدیک 2 سال میشه با هم حرف میزنیم و تو با این تن صدا آشنایی اگه خوشحال باشم یا غم گین ...... از خودم برات بیشتر میگم چون تو مشعل دار من هستی بیشتر معتقدم که دختر میتونه مشعل یه زندگی رو بدست بگیره تا یه پسر . این روزها بیشتر کنار هم میشینیم و به تبلیغ های تلویزیون نگاه میکنیم دیروز برای...
27 تير 1392

مهربانی

توی نت خیلی گشتم تا یه جمله واسه تولدت بنویسم که بعد ها این جمله ها برات زندگی رو قشنگتر کنه خودم که تبحری در گفتن جملات قصار ندارم یه جمله از نیما یوشیج دیدم با اجازش روحش شاد و یادش همیشه در خاطرمان خوش.... یک بهار ،یک تابستان یک پاییز و یک زمستان را دیدی .... از این پس همه چیز جهان ..... تکراریست ......... همه چیز ..............جز مهربانی اینم عکست در روز تولدت واسه دوستات   ...
16 تير 1392

روز میلاد تن تو

ساعت 5:30 به سمت بیمارستان راه افتادیم و من خیلی سریع توی قسمت پذیرش زایمان برای  مراحل قبل عمل آماده شدم  یه ادکلن خوش بو زده بودم که فضای بلوک زایمان رو پر کرده بود پرستار ازم پرسید اسمش چیه ؟ ومن: بیوتیفول  خیلی خوشبوست ...معلومه حسابی آماده هستی موهاتم که براشینگ کردی.. برای اومدنت مشتاق مشتاق ... یه لیست کف دستم بود اسم مامانهای که هنوز زایمان نکرده بودن و چند تا از همکارهام ..خانم پرستار نمی دونم چه فکری کرده بود !که گفت کف دستت چیه :گفتم  اسم ملتمسین دعا  میترسیدم کسی از قلم بیفته ..گفت: پس منم اضافه کن ومن :چشم خانم دکتر خوش قول اومد سر تایم  و خانمی هم که از طرف بانک خون رویان باید میاومد هم خوش ...
10 تير 1392

بدون عنوان

شاید اگه دورانی توی زندگیم بود که خوشحالیم حدی نداشت و میدونستم از فردا روزهام با روزهای دیگه فرقی خواهد داشت ، دیگه خوشبختی دستشو به سمتم دراز کرده تا همیشه ..... سال پیش همین موقع بود از استرس خبری نبود فقط درونم پر از هیجان اومدنت بود... یه دختر ناز یه دختر که قراره واسه من و دد همه چیز بشه یه دختر که هنوز نیومده برکت قدمهاش زود تر از خودش وارد خونمون شده یه دختری که 9 ماه با اومدنش به زیر قلبم وجودم پر از آرامش شده ..... قسم به خدای مهربون که همونی بودی که توی آسمونها سراغت میگشتم و برام زمینی شدی .... الانم حسم همون حس پارساله نمی دونم برای سالروز تولدت چکار باید کنم تا بدونی چقدر برای ما عزیز هستی ...ژوان دخت...
9 تير 1392

طفلک

نمیشه از جلو چشام پاکش کنم و میدونم چهره بی حالش ،صدای خس خس سینه ش مثل یه پیر مردی بود که سالهاست سیگار از کنار لبش کنار نرفته ، چهره مادری که پرستاری بچه مریضشو میکنه به قلبم چنگ میزنه ... خدای من واقعا" توی مریضی این طفل های معصومت هم حکمتی هست؟؟ همش قید قی چشمهای ژوان رو میزدم وای که ما چقدر بنده های خود خواهی هستیم  من حتی نمی تونم توی این مطب بشینم پس خودت منو دریاب بیشتر از من این مادر ها و این طفلک ها آخه چرا ..... هیچ وقت درست حدس نزدم سن واقعی هیچ کسی رو از مادر طفلک پرسیدم 6 ماهشه گفت:  1 سال .. ضعیفه و مریضه 1 ماهی هم میشه حموم نرفته عفونت شدید ریه داره و اوردمش واسه چکاب چشمهاش ببینم چشم هم درگیر عفونته ؟ ا...
1 تير 1392